بخند ب روي دنيا!!!
03 اسفند 1393 توسط صبورنژاد
گذشت آטּ زمآטּ کـہ نفت رآ طلاے سیآه میگفتنـב …
امـروز طـلا تویــــے …
سیـآه ، چـــآבرتــــ …
آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار
بجنگند. . .من چادر میپوشم تا زهرایی زندگی کنم.
آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…
من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…
آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…
من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…
آنان چفیه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند …
من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم…
آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …
من وقتی چادری می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…
آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…
من چادرم را محکم میپوشم تا امانت دار خوبی
برای آنان باشم…