...
30 دی 1393 توسط صبورنژاد
کنعان دل، بدون تو شادی پذیر نیست
یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است
گریه … فراق … گریه … فراق … این چه رسمی است؟!
دیگر بس است این همه گریان شدن بس است
تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟!
تا کی اسیر لذّت عصیان شدن؟! بس است
خسته شدم از این همه بازی روزگار
مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است
سرگرم زندگی شدنم را نگاه کن
بر سفره های غیر تو مهمان شدن بس است
—–
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر
سلام مهربانم
قلب پاره پاره ام بهانه می گیرد
جوابش با خودت
…
من دیگر نمی توانم پاسخگوی بیچارگی اش باشم
حواله ام نکن به این در و آن در
جز تو دری نیست
جز تو گشایشی نیست
ای به فدای دل تنهای تو
“چقدر کم هستم”
چقدر برای “فدای تو شدن” کم هستم
مرا ببخش
که حتی لایق به فدای تو شدن هم نیستم…
اللهم عجل لولیک الفرج